قصه شنیدنی شهید ۱۰ساله جنگ تحمیلی
>
10ساله بود چون جثهاش درشت بود شناسنامهاش را دستکاری کرد تا ۱۷ ساله شد. قبولش کردند. مادرش برای اعتراض به این مسئله به سپاه منطقه رفت و به مسئول مربوطه گفت پسرم هنوز بچه است و زود است به جبهه برود اما به او گفتند: نه حاج خانم ماشاءا… ۱۷ سال دارد و سن و سالش برای جبهه مناسب است. او هم انگار زبانش قفل شده باشد نتوانست بگوید چقدر ماهرانه شناسنامهاش را دستکاری کرده است.
مادرش توی خانه کلی گریه کرد و گفت پسرم به خدا زود است تو بروی، خیلی زود است. پسر که طاقت اشکهای مادر را نداشت چشمان اشکبارش را از گلهای قالی گرفت و گفت «مادر من که از علی اصغر امام حسین(ع) کوچک تر نیستم، آن طفل معصوم ۶ ماهه بود که در میدان جنگ به شهادت رسید. من که به گرد پای علیاصغر هم نمیرسم.» مادر گریه می کرد و پسر هم…
با همه این حرفها مادر از ته قلب راضی به رفتنش نبود!
چند روزی گذشت و پسر هیچ نمی گفت. یک روز مادر که برای خرید رفته بود دید اتوبوس رزمندهها در حال اعزام به جبهه است. کنار خیابان به تماشا کردن ایستاد و دید که پسرش احمد داخل یکی از همان اتوبوسها برایش دست تکان میدهد. به داخل اتوبوس رفت تا برای بار سوم مانع رفتنش بشود اما احمد در حالی که غرور مردانه خاصی در کلامش موج میزد گفت مادر جان قبلا حرف هایم را زدهام شما حقی بر گردن من داری که باید به آن پایبند باشم اما این حق از حق اسلام بیشتر نیست، اگر میخواهی در عالم مادر و فرزندی از شما راضی باشم شما را قسم میدهم بگذاری بروم. اسلام و کشورمان در خطر است. زن هم انگار دهانش بسته شده باشد صورتش را بوسید و از اتوبوس پیاده شد و با گوشه چادر اشکهایش را که در وداع با پسرش لحظهای قطع نمیشد پاک کرد. چه وداع تلخی بود، احمد من داشت میرفت و انگار قلب مادر را هم با خودش میبرد.می گفت آبدارچی ام اما مین خنثی می کرد.
به مادرش گفته بود از جهاد سازندگی میروم اما چند روز بعد یکی از دوستانش گفت به عنوان بسیجی و از طرف سپاه رفته. اولین نامهاش دو ماه بعد به دست مادر رسید. توی نامه بابت رد کردن درخواستش در اتوبوس برای نماندن و رفتن از حلالیت خواسته بود.
از همه دوستان و آشنایان هم حلالیت خواسته بود. از حال خوبش نوشته بود، نوشته بود برای پیروزی دعا کنید، برای عزت کشورمان. نوشته بود ما رفتهایم تا ناموس و کشورمان به دست آمریکاییها و سربازان صدام نیفتد. نوشته بود جهاد سازندگی نیستم و به جبهه رفتهام حلال کن مادر که واقعیت را نگفتم. نوشته بود توی جبهه به رزمندهها چای میدهم و پوتینهایشان را واکس میزنم. میخواست آرامش دل مادر را بیشتر از این به هم نریزد اما دوستش گفته بود توی جبههها مین خنثی میکند.
۴ یا ۵ بار نامه نوشت.
مرخصی هم خیلی دیر میآمد و هر سه چهار ماه یک بار میآمد. بار اولی که آمد هنگام رفتنش مادر با ناامیدی گفتم نرو مادر جان، شما سهم خودت را پرداختی و دینت را ادا کردی اما پیشانی مادر را بوسید و گفت نه مادر جان تا جنگ باشد و تا مقاومت در مقابل دشمن باشد این سهم هنوز ادا نشده است. من میروم تا بعضیها که از نعمت آرامش برخوردارند اما برای دفاع از کشور به جبهه نمیروند خجالت بکشند.
هر بار که میآمد نورانی تر از قبل بود. نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نمیشد. وقتی میآمد، در فاصله کوتاهی که بود به اقوام و آشنایان سر میزد و کارهایشان را انجام میداد. آن سالها گاز نبود و احمد کپسولهای گاز اقوام را میگذاشت روی موتور و برای پر کردن کپسولها کلی راه طی میکرد.
دومین باری که به مرخصی آمده بود مادر خیلی خوشحال بود. چادر به سر کرد تا به بازار برود و برای درست کردن غذایی که دوست داشت موادغذایی بخرد. مانعش شد و گفت نه مادر جان هر چه در خانه داری میخوریم. ما چند روز قبل در جبهه سه روز و سه شب بود که هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم.
حالا هم در برخی محورها به دلیل آتش زیاد دشمن، امکان رسیدن مواد غذایی وجود ندارد و وضع غذایی بچهها ممکن است خیلی خوب نباشد.
هر بار که میآمد کلی از افراد فامیل مادر را دوره میکردند و قسم میدادند که این بار نگذار این طفل معصوم برود. اما انگار دیگر مادر نیز به این باورم رسیده بود که باید از احمد دل بکند. میگفت هیچ کس حریف نرفتن پسرش نیست، راهش را پیدا کرده و باید برود به این راه…
سرانجام ترکش به گلویش خورد و مجروح شد او را به مشهد منتقل کردند و به خانواده اش اطلاع دادند مادر و پدر به مشهد رفتند . ترکش اذیتش میکرد و هیچ چیزی نمیتوانست بخورد. حتی قرص را هم نمیتوانست از گلو پایین ببرد، حتی آب هم نمیتوانست بخورد، برای همین دائم با آمپول و سرم سرپا نگهش میداشتند.
یکی از روزها که با مادر روی چمنهای حیاط بیمارستان نشسته بود گفت مادر جان آرزو دارم قبل از این که دوباره به جبهه برگردم سفر جمکران قسمتم شود. مادر اصلا باور نداشت که آخرین روزهای دیدارش با پسر است. دکترها می گفتند یک ترکش است و در میآوریمش و خوب میشود اما یک هفته که از آمدنش گذشت شهید شد. توی وصیت نامهاش از برادرش خواسته بود که راهش ادامه داشته باشد.
نوشته بود برای اسلام و ایران دعا کنید.
بیستم مرداد سال ۶۲ بود که شهید شد. درست مثل علیاصغر که تیر در گلویش نشسته بود.
قصه شنیدنی دانش آموز شهید سبزواری؛ «احمد نظیف» که جوان ترین شهید دانش آموز کشور است