برخوردهای عالمانۀ معلم وشاگرد
1-شهيد مطهرى وقتى نام اساتيد خود را مىبرد با احترام و تعظيم بسيار زياد همراه مىساخت مثلًا وقتى به نام علامه طباطبايى مىرسيد مىگفت روحى له الفداء جانم فدايش باد. و در مورد استاد ديگرش ميرزا على آقا شيرازى مىفرمود: شب و روزى نيست كه خاطره اش در نظرم مجسم نگردد و از وى ياد نكنم.
2- سيد رضى (ره) گرد آورنده نهج البلاغه استادى داشت غير مسلمان. وقتى اين استاد از دنيا رفت هر وقت از قبرستان عبور مىكرد از اسب پياده مىشد و تا آخر قبرستان به احترام استاد پياده مىرفت. بعد سوار مىشد. علت اين كار را پرسيدند، فرمود: آخر معلم من دراين قبرستان خوابيده است.
3- شخصى به خدمت امام سجاد عليه السلام رسيد و گفت: اين مرد پدرم را كشته و من مىخواهم قصاص كنم. قاتل هم به قتل اعتراف كرد. حضرت فرمود مىتوانى قصاص كنى اما بگو ببينم آيا اين مرد تا به حال به تو خدمتى نكرده كه به جاى قصاص ديه بگيرى. عرض كرد. فقط چند روزى به من درس داده حضرت فرمود چه مىگويى؟ حق ارشاد بيش از خون ارزش دارد. او هم از قصاص گذشت ونوبت ديه رسيد. قاتل توانايى نداشت صد شتر بدهد امام فرمود حاضرى ثواب هدايت و ارشادت را به من بدهى و من صد شتر به جاى تو بدهم او گفت: اگر فرداى قيامت مقتول جلو مرا بگيرد هيچ توشهاى غير از اين درس دادن ندارم.امام به خانواده مقتول فرمود اگر از او بگذرى روايتى از پيامبر برايتان مىخوانم كه از همه دنيا براى هردو شما با ارزش تر باشد. او هم از حقّ خود گذشت.
4- به اسكندر گفتند چرا معلّم را بيش از پدرت تعظيم مىكنى؟
گفت: چون پدر مرا از عالم ملكوت به زمين آورد و معلّم مرا از زمين به آسمان مىبرد.
5- ابن سينا در 20 سالگى تمام علوم زمان خود را فرا گرفته بود. روزى به مجلس درس ابن مسكويه حاضر شد و با كمال غرور گردويى را جلوى استاد گذاشته و گفت مساحت اين گردو را حساب كن. استاد جزوهاى در علم اخلاق جلوى ابن سينا گذاشت و گفت تو اوّل اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت گردو را حساب كنم.
6- آخوند خراسانى (ره) 1200 شاگرد داشت كه 50 نفر از آنان مجتهد بودند. يكى از شاگردان جوانش آيت اللَّه بروجردى بود. روزى اين شاگرد جوان به حرف استاد اشكال كرد. استاد گفت يك بار ديگر بگو. آقاى بروجردى حرف خود را تكرار كرد استاد فهميد كه حرف شاگرد درست است گفت: الحمد لله كه نمردم و از شاگرد خود استفاده كردم.(1)
[1] محمود اکبری .جنگ جوان،58